زمان مطالعه: 6 دقیقه
به گزارش خبرنگار عترتنا؛حجتالاسلام والمسلمین «سید حسین هاشمینژاد» خطیب حوزوی روز گذشته چهارشنبه ۱۷ اسفندماه در مراسم جشن ولادت امام زمان (عج) در حسینیه بیتالرقیه (س) تهران طی سخنانی درباره علت اینکه مردم امام زمان (عج) را اباصالح میخوانند پرداخت و سپس به مناسبت نیمه شعبان ماجرای دو تشرف مهم به محضر امام زمان (عج) را نقل نمود که در ادامه از نظرتان میگذرد.
کنیه اباصالح ممکن است از آیه شریفه ۱۰۵ سوره انبیاء برگرفته شده باشد که خداوند در این آیه میفرماید: «وَلَقَدْ کَتَبْنَا فِی الزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ الذِّکْرِ أَنَّ الْأَرْضَ یَرِثُهَا عِبَادِیَ الصَّالِحُونَ؛ و همانا ما پس از تورات در زبور نوشتیم که زمین را بندگان شایسته ما به میراث میبرند.»
تشرف شیخ حسنعلی نخودکی خدمت امام زمان (عج)
مرحوم آیتالله حاج شیخ حسنعلی اصفهانی نخودکی نقل نموده که من یک سال ریاضت کشیدم که خدمت آقا امام زمان (عج) برسم و هدفم هم این بود که از دستِ بابرکتِ امام زمان (عج) پولی بگیرم و خرج زندگی و معاشم بکنم. بعد از یک سال ریاضت و مجاهدت و مداومت، یک شب در عالم مکاشفه به من گفتند: شیخ حسنعلی! به بازار خربزهفروشهای اصفهان برو و امام زمانت را آنجا ملاقات کن!
فردای آن شب، لباس پوشیدم معطر و با طهارت، به بازار خربزهفروشهای اصفهان وارد شدم. ابتدا داخل مغازهها را نگاه میکردم ببینم آقا در کدام مغازه است؟ در مغازهها، قیافهای که به نظر بیاید امام زمان (عج) باشد را من نمیدیدم. وسط بازار آمدم در آنجا خربزهفروشهای جزء حضور داشتند که خربزه به صورت بُرشی میفروختند. لابهلای مردم که آمدم، دیدم کنار طَبَقِ یک پیرمرد خربزه فروش، قطب عالم امکان روی یک چهارپایه نشستهاند.
خدمت حضرت رفتم و سلام کردم و عرض کردم: یک سرمایه از شما برای ادارهی زندگی میخواهم. آقا دستشان را به سمت من دراز کردند و فرمودند: بگیر. کف دستِ حضرت، چند سکه پول خُرد بود. گفتم: آقا! من بیش از این، از شما میخواهم که زندگی آیندهام را اداره کنم. آقا دستشان را برگرداندند و گفتند برو!
امامت وقتی میگوید بگیر، باید بگیری! با یک ریال از دست حضرت، دنیای انسان تأمین میشود. متوجه باش از دستِ چه کسی داری پول را میگیری؟ آقا فرمودند: برو. چون شیخ باید ادب میکرد.
شیخ حسنعلی نخودکی گفت از بازار بیرون آمدم. در فکر فرو رفتم که چرا امام به من گفتند برو و چرا پول از دست حضرت نگرفتم! یک سکه از دستِ حضرت میگرفتم زندگیام تأمین میشد! به بازار برگشتم اما دیدم آقا نیستند. به پیرمرد خربزهفروش گفتم: کسی که کنارت نشسته بود را میشناختی؟ گفت: نه، ولی آقای خوب و مهربانی است. گاهی اوقات هفتهای یک بار و گاهی اوقات، دو هفتهای یک بار به ما سر میزند. وقتی بازار کساد است، به ما کمک میکند و از ما دلجویی میکند.
مرحوم نخودکی میگوید متوجه شدم که این پیرمرد، امام زمان (عج) را نشناخته است. یک سال دیگر ریاضت کشیدم تا پس از گذشتِ یک سالِ دیگر، دوباره در عالم مکاشفه به من گفتند: فردا، آقا را در بازار خربزهفروشها میبینی.
من دیگر جای حضرت را در بازار خربزهفروشها میدانستم و به همین خاطر، مستقیم به سراغ همان پیرمرد رفتم. مشاهده کردم محبوب دلها آنجا نشستهاند. خدمت ایشان سلام کردم. جواب دادند و فرمودند: شیخ حسنعلی! چه میخواهی؟ عرض کردم: یک سرمایهای برای اداره زندگی از شما میخواهم. آقا باز هم دست دراز فرمودند و همان پولهای خُرد سال قبل در دستشان بود. دیگر ادب شده بودم. پولها را از دستِ ایشان گرفتم و از محضرشان بیرون آمدم.
شیخ حسنعلی اصفهانی میگوید با همان پولهای خرد، یک کیسهی کرباسیِ پُر، پایههای مُهر خریدم. هر گاه در زندگی پول لازم داشتم، سه الی چهار تا از این پایههای مُهر را برمیداشتم و حکّ اسم میکردم و میفروختم و مدتها زندگیم تأمین بود.
ماجرای تشرف روغن فروش سنی
عالم جلیل القدر شیخ علی رشتی که از علمای با تقوا و زاهد و شاگرد مرحوم شیخ انصاری بود نقل نموده که روزی برای زیارت حضرت ابی عبدالله الحسین علیه السلام از نجف به کربلا مشرف شدم. در مراجعت میخواستم از راه رودخانه فرات برگردم، لذا در کشتی کوچکی که بین کربلا و «طویریج» رفت و آمد میکرد نشستم. مسافران کشتی همه اهل حلّه بودند و میخواستند تا طویریج بیایند و از آنجا که راه حلّه و نجف از هم جدا میشود و به شهرستان بروند.
آن جماعت مشغول لهو و لعب و مزاح بودند جز یک نفر که همراهشان بود، او نه میخندید و نه مزاح میکرد و در این کار خود را داخل نمینمود و آثار وقار و بزرگواری از او ظاهر بود. رفقایش به مذهب او ایراد میگرفتند و عیب جویی میکردند، در عین حال در خورد و خوراک با هم شریک بودند.
من خیلی تعجب کردم ولی موقعیتی نبود که از او در این باره سوال کنم، تا به جایی رسیدیم که به دلیل کمی آب رودخانه، ما را از کشتی بیرون کردند که کشتی به گل ننشیند. ما هم کنار نهر راه میرفتیم. اتفاقاً در بین راه نزدیک آن شخص بودم، لذا از او پرسیدم: چرا خودت را از رفقا و دوستانت کنار میکشی و آنها به مذهب تو ایراد میگیرند؟ گفت: اینها خویشان و بستگان من هستند که همگی از اهل سنتند و پدرم نیز سنی بود ولی مادرم مؤمنه و شیعه است. من هم قبلاً مثل آنها سنی بودم اما به برکت حضرت صاحب الزمان علیه السلام شیعه شدم.
به این فرد گفتم: چطور شد که شیعه شدی؟ گفت: اسم من «یاقوت» و شغلم فروختن روغن در کنار «پل حلّه» است چند سال قبل یک بار برای خریدن روغن از بادیه نشینان عرب، به اطراف و نواحی حله رفتم. چند منزلی که دور شدم با عدهای از آنها برخورد کردم و آنچه روغن میخواست خریدم و به همراه جمعی از اهل حلّه برگشتم. در یکی از منازل که فرود آمدیم خوابیدم، وقتی بیدار شدم هیچ کس از آنها را ندیدم و همه رفته بودند.
راه ما در صحرای بیآب و علف بود که درندگان زیادی داشت و در آن صحرا تا چند فرسخ هیچ آبادی و دهی نبود. برخاستم و روغنها را بار کردم و به دنبال قافله به راه افتادم، مقداری که رفتم راه را گم کردم و سرگردان شدم و ترس زیادی از درندگان و دزد و عطش به من دست داد. لذا همان جا به خلفاء و بزرگان اهل سنت استغاثه کردم و آنها را نزد خداوند شفیع قرار دادم و تضرع نمودم، اما هیچ فرجی حاصل نشد. ناگهان با خودم گفتم: من از مادرم میشنیدم که میگفت: ما امام زندهای داریم که کنیهاش «اباصالح» است و گمشدگان را به راه میرساند و به فریاد درماندگان میرسد و ضعیفان را یاری میکند.
با خدا عهد کردم که من به او استغاثه میکنم، اگر مرا نجات داد به دین مادرم درمی آیم و همان جا او را صدا کردم و به حضرتش استغاثه نمودم. ناگهان کسی را دیدم که با من راه میرود و بر سرش عمامه سبزی است او مسیر را به من نشان داد و دستور داد: به دین مادرم درآیم. و جملات دیگری هم فرمود. بعد هم اضافه کرد: به زودی به روستایی که اهل آن همه شیعهاند میرسی. گفتم: یا سیدی تا آن قریه با من نمیآیید؟ فرمودند: نه زیرا الان هزار نفر در اطراف شهرها به من استغاثه کردند و باید همه آنها را نجات دهم. و از نظرم غائب گردید.
من هم راه افتادم و هنوز خیلی نرفته بودم که به آن قریه رسیدم، در حالی که فاصله تا آنجا خیلی زیاد بود و حتی رفقایم روز بعد به من رسیدند. وقتی به حلّه برگشتم به حضور آقا سید مهدی قزوینی رسیدم و قضیه را برای ایشان نقل کردم و مسائل دینم را از او آموختم. بعد هم پرسیدم: آیا راهی هست که بشود بار دیگر آن حضرت را ملاقات کنم؟ فرمود: چهل شب جمعه حضرت ابا عبد الله علیه السلام را زیارت کن.
من به دستور ایشان عمل کردم شبهای جمعه از حلّه به زیارت حضرت سید الشهداء علیه السلام رفتم تا یک شب جمعه باقی ماند، روز پنج شنبه بود از حلّه به کربلا رفتم به دروازه شهر که رسیدم عدّهای از اعوان ظلمه و نیروهای حکومتی را دیدم که از واردشوندگان مجوّز عبور میخواهند، من نه مجوّز داشتم و نه قیمت آن را، متحیّر مانده بودم و مردم ازدحام نموده بودند چند بار خواستم از لا به لای جمعیت به صورت مخفی عبور کنم و نتوانستم.
در این هنگام ناامیدی ناگهان مولایم حضرت صاحب الامر علیه السلام را در لباس طلبههای عجم در حالی که عمامهای سفید بر سر داشت داخل شهر مشاهده کردم، به او استغاثه نمودم و در دل از او یاری خواستم، در آن حال بیرون آمدند و دست مرا گرفتند و از دروازه وارد نمودند بدون اینکه حتی یک نفر از آنها ببینند، وقتی داخل شهر شدم آن حضرت در میان مردم ناپدید گردید و دیگر او را ندیدم و در فراقش حیران و سرگردان ماندم.
*اختصاصی عترتنا / خبرنگار: علیرضا برومند
پایان پیام/.
شبکه های اجتماعی عترتنا: کانال تلگرام / کانال ایتا / کانال سروش / پیچ اینستاگرام / آپارات
منبع خبر : اختصاصی عترتنا
https://etratona.ir/?p=31576