×

منوی بالا

منوی اصلی

دسترسی سریع

اخبار سایت

اخبار ویژه

امروز : شنبه, ۵ آبان , ۱۴۰۳

زمان مطالعه: ۲ دقیقه

روزی جمعی از دوستان از شهید محراب آیت الله دستغیب پرسیدند: آقا! ما شنیده ایم وقتی که یاران امام امام زمان(عج) به تعداد سیصد و سیزده نفر رسیدند، امام زمان (عج) ظهور می کند. آیا اکنون در شرایط فعلی، چنین افرادی هنوز آماده نیستند؟!

آیا اکنون یاران امام زمان(عج) 313 نشده اند که ظهور کنند؟! آیت الله دستغیب عترتنابه گزارش پایگاه تحلیلی عترتنا / مهدویت: روزی جمعی از دوستان در محضر شهید محراب آیت الله دستغیب بودند. سخن از امام زمان(عج) به میان آمد. یکی پرسید: آقا! ما شنیده‌ایم وقتی که یاران امام زمان(عج) به تعداد سیصد و سیزده نفر رسیده و آماده شدند، امام زمان(عج) ظهور می‌کند. آیا اکنون در شرایط فعلی، چنین افرادی هنوز آماده نیستند؟!

خنده‌ای کرد و فرمود: حدود چهل و پنچ سال قبل، در نجف اشرف بین علما همین مسئله مطرح شد. عدّه‌ای گفتند: چگونه در میان سه هزار نفر یار امام زمان(عج) پیدا نمی‌شود؟!

برای دریافت پاسخ این سؤال، قرار گذاشتند فردی را که دارای مراحل عالی در ایمان و عمل است، انتخاب کنند. بهترین آنان را برگزیدند تا به آقا امام زمان(ع) ملاقات کرده و در این مورد صحبت کند و پاسخ سؤال فوق را دریافت نماید.

فرد انتخاب شده به مسجد رفت و در آنجا اعتکاف کرد و مشغول عبادت و راز و نیاز و نماز و توسّل و «دعای ندبه» شد. پس از چند روز، سحر که در گوشه مسجد خوابیده بود، در خواب دید وارد شهری شده که در آن، جمعیّت بسیار بیرون آمده‌اند و همه به استقبال او آمده بودند. او را به سر و دست گرفتند و با استقبال بینظیر و سلام و صلوات، وارد شهر کردند و مردم در حالی که اظهار شادی می‌کردند، به آن فرد انتخاب شده گفتند: شاه ما مرده. تو از امروز به بعد شاه هستی.

او را به قصر بردند و لباس شاهانه بر تنش پوشاندند. سفره پهن کردند و غذای رنگارنگ در آن چیدند. جناب شیخ هم، درست و حسابی از آن غذاها خورد.

ملکه را آوردند. او و شاه وارد حجله شدند.

مدّتی نگذشت که صدای در شنیده شد. شیخ دم در آمد و پرسید: کیست در می‌زند؟ گفتند: آقا امام زمان (ع) ظهور کرده و فرمود: به شما پیام دهیم که بیایید.

او قدری سرش را خاراند و گفت: آقا امام زمان هم وقت پیدا کرده؟ بگویید، بگذارید صبح شود.

با فاصله کم، بار دیگر در را زدند و پیام امام زمان (ع) را رساندند. او گفت: نمیآیم. در همین هنگام از خواب بیدار شد. دید در گوشه مسجد، آلوده شده و از طرفی آفتاب‌زده و نمازش قضا گشته است. دو دستش را بر سرش کوبید و گفت: خاک بر سرم! هم در امتحان رفوزه شدم و هم نمازم قضا شد.

*مجله موعود به نقل از کتاب «داستان‌ها و حکایت‌های مسجد»، غلامرضا نیشابوری، داستان۱۰۳

پایان پیام/.

شبکه‌های اجتماعی عترتنا: کانال تلگرام  / کانال ایتا  / کانال سروش  / پیچ اینستاگرام

دیگر مطالب سرویس در مهدویت را اینجا کلیک نموده و بخوانید

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید تحریریه عترتنا منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.